داستان سالن کنفرانس
فرض کنید داریم میریم توی یه سالن کنفرانس. توی حالت کلی دقت کردین وقتی تعداد صندلیها نسبت به افراد حاضر خیلی زیاد باشه و سالن هم نسبتا خالی، آدم زیاد به این فکر نمیکنه که کجاش بشینه. از همون اولش یه جا پیدا میکنه و میشینه؛ و اگرم دقت کنه که کجا بشینه زیاد به خودش فشار نمیاره! تازه خیلی وقتا بقیه رو دعوت میکنیم که آهای عزیزم بیا کنار من بشین! اما اگه سالن نسبت به تعداد آدمایی که دعوت شدن کوچیک باشه یه مقدار دقت بیشتری میکنه ببینه چی به چیه و کی کجا میخواد بشینه. شایدم بعدش کلی تفسیر کنه که بله اون یارو چرا اینجا نشسته و اون یکی چرا اونجا!
به نظر من داستان انتخاب هدف آدمها هم حکم همین سالن و صندلیهاشو داره!

وقتی هدف آدما کوچیکه تنگ نظریهاشم شروع میشه؛ تا یکی دیگه میخواد بیاد کنارش و یه هدفی مشابه هدف اون تعریف کنه و براش تلاش کنه، شروع میکنه به این که تخریبش کنه یا یه جوری از مسیر به درش کنه. درست مثل زمانی که صندلیها کمه و میترسه که نکنه پر بشن و جای اون نباشه دیگه!
اما وقتی هدف بزرگه و جا برای کار زیاد داره، زیاد به اطرافش توجه نمیکنه. روی هدفش تمرکز میکنه تا به نتیجه برسه. البته کاری ندارم که بعضی وقتا تنبلی میکنیم و کار رو ول میکنیم. اما زیاد توجه نداره اگه کسی دیگه هم بخواد یه کاری برای رسیدن به هدفی مشابه هدفش داشته باشه.
تازه خیلی وقتا دقت کردین، وقتی هدف بزرگه و طبیعتا تلاش زیادی میخواد و منابع بالایی هم نیاز داره، آدما میان همدیگه رو دعوت میکنن به کار؛ حتی بعضی وقتا بقیه رو دعوت میکنیم که کارهای دیگشونو ول کنن و بیان کمک کنن که این کار تموم بشه. این همون نکتهی مثبتیه که آدمای کوچیک، و با هدفهای کوچیک نمیتونن درک کنن؛ دلیلشم خیلی سادست، چون عادت کردن به فکرها و کارهای کوچیک، و برای رسیدن به این هدفهای کوچیک بعضی وقتا و بعضیهاشون حاضرن دست به هر کثافتکاری بزنن.
پس شاید بهتر باشه که هدف و کار رو تا حد ممکن بزرگ تعریف کنیم تا شاید بیشتر همدیگه رو قبول داشته باشیم و همدلی بینمون بیشتر بشه.